مادربزرگم همیشه فیلمها و سریالهایش را روی ویاچاس برای ما میفرستاد… هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی بخواهم بازیگر شوم. درسخواندن برایم در اولویت بود…رفتم دفتر هدایتفیلم و تست دادم و آقای شایسته به آقای قادری گفت من او را نمیشناسم.
مادربزرگم همیشه فیلمها و سریالهایش را روی ویاچاس برای ما میفرستاد… هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی بخواهم بازیگر شوم. درسخواندن برایم در اولویت بود…رفتم دفتر هدایتفیلم و تست دادم و آقای شایسته به آقای قادری گفت من او را نمیشناسم.
خواهر مختار که نقشی ماندگار در این مجموعه برای مخاطبان از خود بر جای گذاشت، بازیگریاش را مدیون مادربزرگی است که به قول خودش، الگوی کاری او نیز بوده است. او میگوید: با مادربزرگم هم زیاد تمرین میکردم. همان روزهایی بود که او داشت بیناییاش را از دست میداد. خود او برایم یک الگو بود.
شاید برای خیلی از جوانهای ایرانی خواندن معماری در دانشگاه آکسفورد یک آرزو باشد. اما ماهچهره خلیلی این موقعیت را رها کرد و برای بازیگری به ایران آمد. او که نوه پروین سلیمانی است حالا دیگر جایش را در این حرفه محکم کرده است. هرچند به دلیل حضور در پروژههای تاریخی مثل سریالهای در چشم باد، مختارنامه و کلاهپهلوی کمتر در سینما حاضر شده است. آنچه میخوانید گزیدهای از گفتگوی شماره ۱۹ ماهنامه «۲۴» از مجلات وابسته به موسسه همشهری، با خلیلی است.
علاقه به بازیگری ارثی بود؟
یادم میآید پدر و مادرم خیلی به فیلمدیدن علاقهمند بودند و مینشستند و فیلمها را میدیدند و نقد میکردند. من و خواهر و برادرم هم پای صحبت آنها مینشستیم. خب، بخشی از آن طبیعی بود چون مادربزرگم بازیگر بود (پروین سلیمانی). مادربزرگم را که در تلویزیون نشان میدادند حالم خیلی خوب میشد. من پنج یا شش سالم بود که از ایران رفتیم ولی مادربزرگم همیشه فیلمها و سریالهایش را روی ویاچاس برای ما میفرستاد و من هنوز آرشیو آنها را دارم. راستش هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی بخواهم بازیگر شوم. درسخواندن برایم در اولویت بود. همیشه شاگرداول بودم.
پس چه شد از آکسفورد و لندن رسیدید به تهران و بازیگری؟
من بعد از تحصیل مشغول به کار شدم. اما دوست داشتم تحقیقی روی سینمای ایران انجام بدهم. تا آن زمان، رفتوآمدی به ایران نداشتم. اما از طریق فیلمهایی که میرسید یکسری تغییر در سینمای ایران میدیدم. فیلمهایی مثل دو زن یا زیر پوست شهر و لیلا و… برای مجلهها مقاله مینوشتم. دلم میخواست یکسری بررسی روی سینمای ایران انجام بدهم؛ از فیلمفارسی تا سینمای بعد از انقلاب. با مادربزرگم که صحبت میکردم میگفت بیا ایران. ۱۸ سال بود ایران را ندیده بودم. چون درسم تمام شده بود پدر و مادرم راحتتر اجازه دادند بیایم ایران. میخواستم ریشهام را پیدا کنم. یک سفر آمدم و از همهجای ایران عکاسی کردم. توسط مادربزرگم خیلی از بازیگران قدیمی را دیدم. سه روز مانده بود که سفرم تمام شود رفتیم پیش ایرج قادری که مادربزرگم با او خیلی فیلم کار کرده بود. خیلی ناگهانی از من پرسید دوست دارم فیلم بازی کنم یا نه. گفت سناریویی دارد که مناسب من است. اما من لهجه داشتم و فارسیام خوب نبود و هیچچیز از بازیگری نمیدانستم. باور هم نداشتم کسی بدون تحصیلات آکادمیک میتواند وارد رشتهای شود. اما او گفت تازه دارد سناریو را مینویسد و برایم میفرستد لندن. سال ۸۱ بود و من برگشتم لندن. اما این موضوع گوشه ذهنم ماند.
پس سناریو را خواندید و برگشتید و شدید بازیگر؟
وقتی داشتم میآمدم به خودم نگفتم میخواهم بازیگر شوم. گفتم میروم این یک فیلم را بازی میکنم و برمیگردم.
چرا؟
میخواستم برای نوههایم یک یادگاری بگذارم. چون شرایط اقتصادی و کاریام در لندن خوب بود و هیچوقت فکر نمیکردم رهایش کنم. آنجا هم اینطور است که اگر سه ماه نباشی ضرر است. در ضمن من آنوقتها اینطور بودم که اگر در جمع صحبت میکردم رنگم مثل لبو سرخ میشد. بیرون که میرفتم احساس داغی میکردم. اما در آن مقطع فکر کردم باید بروم در دل مشکلات. بروم در کشوری که نمیشناسم و کاری را که نمیشناسم، دور از پدر و مادرم انجام دهم. تازه باید میآمدم تست بدهم، چون آقای قادری گفت من گفتم برای این نقش مناسبی اما باید بیایی و تست بدهی.
چطور تستی دادید؟
هم تست گریم دادم و هم تست بازی. شب قبلش مادربزرگم گفت اگر سؤالی پرسیدند یا گفتند حسی را بازی کن اولین چیز این است که خودت را در موقعیت رها کنی. اگر گفتند کسی از نزدیکانت تصادف کرده اولین واکنشی را که در تو به وجود آمد نشان بده. رفتم دفتر هدایتفیلم و تست دادم و آقای شایسته به آقای قادری گفت من او را نمیشناسم. آقای قادری گفت من دو سال پیش محمدرضا گلزار را آوردم و گفتم تضمینش میکنم و حالا هم او را تضمین میکنم. یادم هست شب قدر بود. آمدم و در دفترچه خاطراتم نوشتم خدا سرنوشت آدم را در شب قدر رقم میزند و من نمیدانم خدا از من چه میخواهد، اما دوست دارم آن را امتحان کنم. بههرحال رفتم در دل کار. هرچند هنوز هم سر بازیکردن میلرزم اما سر آن کار خیلی استرس داشتم. با مادربزرگم هم زیاد تمرین میکردم. همان روزهایی بود که او داشت بیناییاش را از دست میداد. خود او برایم یک الگو بود.