زن جوان، کودک یکیدو سالهای را به بغل دارد و دست کودک ۶-۵ سالهای را هم در دست و کنار خیابان منتظر است.
با آنکه خودروام به مسافرکشی نمیخورد به ناگاه دست بلند میکند. سرعتم را کم میکنم.
- هفت حوض؟
در صدایش نوعی التماس یا درماندگی یا خستگی یا چیزی شبیه آن را حس میکنم. میایستم. در آینه دخترک را میبینم که شادمان دست از دست مادر میکشد و به سوی خودرو ایستاده میدود، درب جلو را باز میکند و خودش را میکشد تو!
در یک نگاه مجموعهای از زیباییها و معصومیتهای یک دختر شرقی را در او میبینم: موهای مشکی و بلند، ابروان پهن، چشمانی مشکی و براق و معصومیتی که نمیتوان نوشت.
مادر هم، تن خستهاش را به زور با فرزند کوچک و کیف به ظاهر سنگینش به صندلی عقب میکشد و راه میافتیم.
یک ربعی در ترافیک عجیب عصرگاهی و سکوت مطلق میگذرد. بوی خستگی همهجا پیچیده.
زن جوان، کودک یکیدو سالهای را به بغل دارد و دست کودک ۶-۵ سالهای را هم در دست و کنار خیابان منتظر است.
با آنکه خودروام به مسافرکشی نمیخورد به ناگاه دست بلند میکند. سرعتم را کم میکنم.
- هفت حوض؟
در صدایش نوعی التماس یا درماندگی یا خستگی یا چیزی شبیه آن را حس میکنم. میایستم. در آینه دخترک را میبینم که شادمان دست از دست مادر میکشد و به سوی خودرو ایستاده میدود، درب جلو را باز میکند و خودش را میکشد تو!
در یک نگاه مجموعهای از زیباییها و معصومیتهای یک دختر شرقی را در او میبینم: موهای مشکی و بلند، ابروان پهن، چشمانی مشکی و براق و معصومیتی که نمیتوان نوشت.
مادر هم، تن خستهاش را به زور با فرزند کوچک و کیف به ظاهر سنگینش به صندلی عقب میکشد و راه میافتیم.
یک ربعی در ترافیک عجیب عصرگاهی و سکوت مطلق میگذرد. بوی خستگی همهجا پیچیده.
- خود هفتحوض میرَوید؟
- بله…. خیابان…. و نام خیابان فرعی را میگوید که نزدیک مقصد نهایی من است.
- میرسانمتان همانجا. اشکالی ندارد از فرعیها برویم؟ ترافیک اعصاب خُردکن است.
مِن مِنی میکند… و با تردیدی خفیف میپذیرد.
یک ربع دیگر هم میگذرد و حالا نزدیک مقصدیم. که ناگهان:
- ببخشید، شما فقیرید؟
- چی!!؟
لحنش کمی بوی تردید و احتیاط میگیرد:
- عرض کردم شما فقیرید؟ …. یعنی درویش هستید؟
ناخودآگاه در آینه نگاهش میکنم و لبخند تلخی میزنم:
- نه، من بیشتر غنیام!
و بعد ناگاه خراب میشوم درون خودم… انگار که چند ثانیهای نبودهام این طرفها… زیر لب نجوا میکنم:
- مگر غنی هم داریم؟ همه فقیرند این طرفها!
خودم هم میفهم چه لهجه ویران و سردی داشتهام…
- منظوری نداشتم… آخه مردم همه….
و بقیهاش را قورت میدهد.
…
چند دقیقه بعد، درب منزلشان پیاده میشوند. دخترک زیبا که همه مسیر را ساکت، به جلو نگاه کرده، رو به من لبخند میزند:
- مرسی عمو.
و لبخند پهن و گیج و خسته من را تحویل میگیرد…. زن با تردیدی آشکار، یک دوهزار تومانی به سمتم میگیرد و با شرمندگی میگوید:
- جسارت نباشد!
نگاهی به اسکناس نو آبیرنگ میکنم و لبخندم تلختر میشود، طوری که حسش میکنم:
- حساب شده قبلاً… کمک نمیخواهید؟
- نخیر، خدا رفتگانتان را بیامرزد. التماس دعا درویش!
پایم را بر گاز میفشارم و تا خانه را با دنده یک میروم و دعا میکنم که نرسم به این زودیها.
و عجیب که حالا اشکهایم هم تلخند به جای آن که شور باشند!